دیدبان مسجدسلیمان : من سرم را پایین نگه داشته بودم . پشت خاکریزی به اندازه ی درازکش شدن .
رگبار تیر درست از بالای سرمان رد می شد .
مراد نیم خیز شده بود ، تا به سمت مسعود برود . همین چند ساعت پیش دو برادر کنار هم قهقه می زدند و میخندیدند.
نفس در سینه ها حبس بود .
مراد گروه را رهبری میکرد . ما خط شکن بودیم . پرچم را مسعود با اصرار از برادرش گرفته بود .
هم او بود که باید میدوید و در کمینی جلوتر ازما و در پیشانی دشمن پرچم را می کاشت .
مراد بلند شد .فریاد های من که حالا زود است بعد او را می آوریم ،در او بی اثر بود و گویی نمی شنید . پیشانیش چند خط گره خورده و روی زانو به حالت نیمه خیز خود، به خاک سرد چنگ می انداخت .
دشمن پیشانی مسعود را زده بود ، اما پرچم نیمه افراشته هنوز جان داشت .
مراد مثل تیری که از چله رها شود ، در میان تیرها به سمت برادرش دوید .
بارها و بارها این کار را کرده بود . بچه ها به شوخی به مراد میگفتند تیر بند دارد و تیر بر او اثر نمیکند . و جمله ی مراد این بود که تیر بند من مسعود است .
حالا مسعود افتاده رو به آسمان و پرچمی که نیمه ایستاده بالای سرش نوحه میخواند .
من از لابه لای خاکریزی که خاکش در چشمانم فرو می رفت مراد را میدیدم . به مسعود و پرچم رسیده بود .
شلیک منوّر زمین را روشن کرد و من دیدم که پرچم در دستان مراد به آسمان بلند شد . کاملا در تیر رس با پیشانی که دیگر گره ای در آن نبود . رو به من ، پشت به تیراندازهای دشمن .
برای پاسداران راستین وطن
نوشته ؛ شیروان نصراله پور
عضو انجمن نویسندگان مسجدسلیمان جان