روز می وزد
بر ضیافتهای روشن آب
و دلدادگان صبح
همچنان
مسموم انضباط خویشاند
من از کدام گلو زاده میشوم
وقتی همهی آوازها
نای تعزیت دارند!
مادرم
همیشه میگفت:
تمثالها مقدساند
و من میخواستم
قلب کوچکام را قاب بگیرم
اما، اکنون،
بر صخرهها میبینم
که مردان مقدس
شمشیرها را رها کرده
و به جستوجوی
سپیدهی صبح سرگرداناند